عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : سه شنبه 6 مرداد 1394
بازدید : 519
نویسنده : آوا فتوحی



:: برچسب‌ها: انسان , آن لندرس , ,
تاریخ : چهار شنبه 23 ارديبهشت 1394
بازدید : 444
نویسنده : آوا فتوحی

ارزش انسان به داشته هایش نیست،

 

به چیزی است که آرزوی به دست آوردنش را دارد.



:: برچسب‌ها: جبران , خلیل , ارزش , انسان , ,
تاریخ : سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 492
نویسنده : آوا فتوحی
تاریخ : پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 570
نویسنده : آوا فتوحی

 

یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه باخبر شد


ولی هزاران جسد افتاد و بشر

 

 

معنی انسانیت را درک نکرد ...



:: برچسب‌ها: آوارضایی , روزنامه شعر , زمان , کتاب , وب , سایت , سیب , جهان , قانون , انسان , ,
تاریخ : سه شنبه 19 اسفند 1393
بازدید : 547
نویسنده : آوا فتوحی



:: برچسب‌ها: زندگی , امید , بهشت , انسان , شاد , ,
تاریخ : چهار شنبه 30 مهر 1393
بازدید : 1232
نویسنده : آوا فتوحی



:: برچسب‌ها: کارل , گوستاو , یونگ , انسان , ,
تاریخ : دو شنبه 27 آبان 1392
بازدید : 1129
نویسنده : آوا فتوحی

    حافظ و مولوي را مي‌توان «مركز باور» دانست. در واقع آنها «مركزي» را در منظومه فكري خود قرار مي‌دهند كه رستگاري بر مبناي پيروي از حكم او امكان‌پذير است و راه نجات تنها در سايه اطاعت از او ميسر مي‌شود. به عبارت ديگر حقيقت،‌ تنها در اختيار «انسان نمونه‌» است و ديگران حقيقت را تنها مي‌توانند از دستان او بگيرند و خود به تنهايي قادر به دريافت آن نيستند. برخلاف اين دو شاعر خيام نگاهي به «انسان نمونه» ندارد. خيام «مركز باور» نيست و اصولاً در منظومه فكري او «انسان نمونه» و اطاعت بي‌چون‌ و چرا از وي جايي ندارد. جهان‌نگري خيام بر «خوش ‌بودن» استوار است كه اين خوش بودن هم در سايه اطاعت از ديگري به ‌دست نمي‌آيد بلكه اين خود فرد است كه پس از غور و دقت در جهان پيرامون به آن مي‌رسد. با اين مقدمه بايد ديد هر يك از اين دو نوع نگاه (مولوي و حافظ به عنوان يك طيف و خيام به عنوان طيف ديگر) چه ويژگي‌هايي دارند و نتايجي كه به همراه آنها زاده مي‌شود، چيست؟

 حافظ مركزي را كه معرفي مي‌كند «پير مغان» يا «پير طريقت» و امثال آن مي‌نامد و براي مولوي اين مركز، شخصي است به نام «شمس تبريزي». به عبارت ديگر در انديشه اين دو شاعر «مركز» يك «فرد» است؛ فردي كه ويژگي‌هاي خاص خود را دارد و شايسته برتري است. در اينكه «مركز» در انديشه مولوي يك فرد به نام «شمس» است ترديدي نيست اما در مورد حافظ برخي اين نكته را طرح مي‌كنند كه «پير مغان» يا «پير طريقت» در انديشه حافظ «انسان كامل» يا «انسان نمونه» است و در زندگي او چنين پيري وجود نداشته است. مي‌توان اين موضوع را‌ پذيرفت. اما نكته‌اي كه اين گروه از نظر دور مي‌دارند آن است كه «پير مغان» يا «پير طريقت» گرچه «انسان نمونه» يا «انسان كامل» است و در زندگي حافظ وجود خارجي نداشته است اما در منظومه فكري او وجود اين «انسان نمونه» در زندگي آدمي محال نيست. به عبارت ديگر «پير مغان» از نظر حافظ انسان كاملي است كه بالقوه مي‌تواند در زمين وجود داشته باشد. حتي اگر اين‌گونه هم قضيه را نبينيم بايد گفت در تئوري حافظ بهتر است چنين شخصي وجود داشته باشد و اگر فردي به اين «انسان كامل يا نمونه» دست يافت بايد از او پيروي مطلق كند. چنين نگاهي در انديشه بسياري از اديبان، عارفان، فلاسفه و نظريه‌پردازان علوم مختلف از جمله علم سياست ديده مي‌شود. به عنوان نمونه اگر افلاطون در نظريه خود به «فيلسوف ‌شاه» اشاره دارد كه بهترين رهبر براي يك جامعه است، به اين معنا نيست كه چنين رهبر آرماني در زماني كه افلاطون نظريه خود را طرح مي‌كرده وجود داشته و اين فيلسوف به چنين فردي دست يافته و او را مي‌شناخته است بلكه مهم آن است كه وي چنين فرضيه‌اي را مطرح مي‌كند تا جامعه و مردم به دنبال يافتن چنين فردي براي هدايت و رهبري خود باشند. در واقع به نظر افلاطون گرچه اين «رهبر نمونه» و «انسان كامل» در زمان ارائه نظريه، وجود خارجي ندارد اما پيدا شدن چنين رهبري غيرممكن و محال نيست و مي‌توان به آن دست يافت و جامعه را به او سپرد و اطاعتش كرد. چنين حكم و موضوعي درباره حافظ هم صدق مي‌كند. مهم اين نيست كه حافظ، آنچنان ‌كه مولوي در زمان حيات خود پير مغاني به نام شمس تبريزي پيدا كرد، به كسي كه «پير مغان» يا «پير طريقت» او باشد دست نيافت بلكه مهم آن است كه وي با طرح اين نظريه، وجود يك «مركز» را براي نجات و رهايي افراد لازم مي‌داند و اعتقاد دارد «فرد» براي رهايي و نجات بايد چنين «مركزي» را پيدا كند. همچنان كه در زمان حيات حافظ و نيز پيش و پس از او، بسياري از افراد در چارچوب چنين نظريه‌اي فردي را به عنوان «پير مغان» يا «پير طريقت» خود يافته و براي نجات به او متوسل و تابع محض او شده‌ بودند. به اين ترتيب در نگاه حافظ «پير مغان» يك «انسان» است نه «غيرانسان»؛ انساني كه مي‌تواند وجود داشته باشد و افراد براي رستگاري بايد پيرامون اين مركز قرار گيرند و حول آن بچرخند و بنده او باشند و او را قبله خود قرار دهند: «بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند» (حافظ) يا «قبله، شمس‌الدين تبريزي بود». (مولوي)



:: موضوعات مرتبط: حافظ/سعدی /مولانا , ,
:: برچسب‌ها: حافظ , انسان , راز , جاودان , سخن , مولانا , مولوی , ,
تاریخ : پنج شنبه 2 آبان 1392
بازدید : 1013
نویسنده : آوا فتوحی

از فلسفه‌ چه‌ مي‌توان‌ آموخت‌؟ (ديدگاه‌ لوين‌ Levin )

نگاهي‌ به‌ فرق‌ عمل‌ و نظر
معرفتي‌ كه‌ آدميان‌ در زندگي‌ روزانه‌ بدان‌ راه‌ يافته‌اند اغلب‌ از نوع‌ عملي‌ است‌. قسمت‌ مهمي‌ از اين‌ معرفت‌ مبتني‌ است‌ بر مسموعات‌، و حكم‌ و امثال‌ يا تعاليم‌ گذشته‌؛ و قسمت‌ مهم‌ ديگر از تجربه‌ و انفعالات‌ و اميال‌ و آمال‌ فرد رنگ‌ گرفته‌ است‌. اين‌ قسم‌ معرفت‌ معمولاً براي‌ حاجات‌ روزانه‌ و براي‌ بحث‌ در مسائل‌ متداول‌ بسنده‌ است‌. ليكن‌ وقتي‌ رشته‌ي‌ عاديِ زندگي‌ را چيزي‌ غيرمتعارف‌ يا معماگونه‌، بگسلد عدم‌ كفايت‌ اين‌ معرفت‌ عملي‌ آشكار مي‌گردد. 

مثلاً كسي‌ ممكن‌ است‌ چيزي‌ درباره‌ي‌ تندرستي‌ و ناتندرستي‌ بداند، و حتي‌ ممكن‌ است‌ خوب‌ قادر به‌ معالجه‌ي‌ ناخوشيهاي‌ كوچك‌ باشد، اما وقتي‌ وي‌ جدّاً مريض‌ شد، بايد با كسي‌ كه‌ داراي‌ شناسايي‌ عميق‌تري‌ در زمينه‌ي‌ اندامهاي‌ بدن‌ و اعمال‌ و وظايف‌ آنهاست‌ مشورت‌ كند. يك‌ راننده‌ ممكن‌ است‌ تصوري‌ سطحي‌ و خام‌ در باب‌ اينكه‌ موتور چگونه‌ اتومبيل‌ را مي‌كشد داشته‌ باشد، اما براي‌ تعمير بايد نزد كسي‌ برود كه‌ درباره‌ي‌ اصول‌ و قواعد مكانيكي‌ بيشتر مي‌داند. همين‌ امر درباره‌ي‌ چيزهايي‌ نظير لوله‌كشي‌، گاز يا برق‌ درست‌ است‌. در مسائل‌ و امور پيچيده‌تر، همين‌ اختلاف‌ و فاصله‌ بين‌ شناسايي‌ عادي‌ و معرفت‌ تخصصي‌ وجود دارد. كدبانو و مؤدّي‌ مالياتي‌ عملاً چيزي‌ درباره‌ي‌ اقتصاد مي‌دانند، ولي‌ تنها دانشجو و پژوهنده‌ي‌ علم‌ اقتصاد اصول‌ و قوانين‌ آن‌ را مي‌فهمد؛ همگان‌ مي‌توانند با شگفتي‌ آسمان‌ پر ستاره‌ را نظاره‌ كنند، اما فقط‌ ستاره‌ شناس‌ است‌ كه‌ حركات‌ و هيئت‌ ستارگان‌ را مي‌شناسد، و هركس‌ مي‌تواند از تصور منظره‌ي‌ يك‌ جنگ‌ اتمي‌ مشمئز شود و به‌ وحشت‌ افتد، ليكن‌ تنها دانشمنداني‌ معدود هستند كه‌ مسائل‌ مربوط‌ به‌ شكافتن‌ اتمها را مي‌دانند. 

پس‌ معرفت‌ نظري‌ شناسايي‌ قوانين‌ و اصول‌ است‌. فعلاً ما مي‌توانيم‌ نظريه‌ و علم‌ و فلسفه‌ را به‌ معناي‌ واحد در نظر بگيريم‌ يعني‌ معرفتي‌ كه‌ به‌ عمق‌ اشياء مي‌رود و بيان‌ مي‌كند كه‌ چرا اشياء چنانند كه‌ هستند.
اين‌ معرفت‌ عميق‌تر را «نظريه‌» ناميدن‌ به‌ معناي‌ گمان‌ و ظن‌ نيست‌. نظريه‌ي‌ تبييني‌ است‌ كه‌ مورد آزمايش‌ قرار گرفته‌ و مطابق‌ با واقعيات‌ يافت‌ شده‌ است‌ و به‌ عبارت‌ ديگر به‌ مرحله‌ي‌ اثبات‌ و تصديق‌ و تأييد رسيده‌ است‌، و انسان‌ را قادر مي‌سازد كه‌ آينده‌ را پيش‌بيني‌ كند. اين‌ شناسايي‌ است‌ كه‌ به‌ آدميان‌ مي‌آموزد كه‌ چگونه‌ پل‌ و هواپيما بسازند، چگونه‌ امراض‌ را معالجه‌ كنند، كسوف‌ و خسوف‌ را پيش‌بيني‌ نمايند، و به‌طور كلي‌ منابع‌ طبيعت‌ را براي‌ نيازهاي‌ انساني‌ مورد استفاده‌ قرار دهند.

آغاز پيدايش‌ نظريه‌
اين‌ قسم‌ معرفت‌ وقتي‌ آغاز شد كه‌ آدميان‌ دريافتند كه‌ بسياري‌ چيزها در جهان‌ با نظم‌ تخلّف‌ناپذير رخ‌ مي‌دهد، مانند گردش‌ ماه‌ و خورشيد، حركات‌ جزء و مدّ، تغييرات‌ فصول‌، و جريان‌ تولد و انحطاط‌ و مرگ‌. نيروهاي‌ طبيعت‌ بايد به‌ افراد انساني‌ نظري‌ ابتدايي‌ راجع‌ به‌ علت‌ و معلول‌، يا حتي‌ درباره‌ي‌ قانون‌ القاء كرده‌ باشد. در اين‌ موقع‌ آدميان‌ شروع‌ كردند كه‌ به‌ اندازه‌گيري‌ دست‌ بزنند، و آنچه‌ را مشاهده‌ كرده‌ بودند گزارش‌ دهند، و به‌ طريقي‌ ابتدايي‌ و ناقص‌ تجربه‌ و آزمايش‌ كنند، و حتي‌ اصولي‌ را كه‌ حاكم‌ بر ساختمان‌ و طرز كار جهان‌ است‌ حدس‌ بزنند. ليكن‌ اين‌ امر كه‌ از آن‌ حالت‌ روحي‌ و وضع‌ تحقيق‌ و استدلال‌، كه‌ مبدأ ظهور و رشد علم‌ و فلسفه‌ است‌، حكايت‌ مي‌كند تا حدود 600 ق‌.م‌.، در شهرهاي‌ يونان‌ قديم‌، صورت‌ نگرفته‌ بود.
ابتدا تمامي‌ معرفتي‌ كه‌ در اين‌ جهت‌ حاصل‌ گرديد به‌ عنوان‌ فلسفه‌ شناخته‌ شد، كلمه‌اي‌ كه‌ براي‌ يونانيان‌ دوستي‌ و جستجوي‌ حكمت‌ معني‌ مي‌داد. منظور از حكمت‌، معرفت‌ به‌ چيزها و امور بود به‌گونه‌اي‌ كه‌ از ادراك‌ سطحي‌ و عادي‌ فراتر مي‌رفت‌. فيلسوف‌ درصدد فهميدن‌ ماهيت‌ و حقيقت‌ حيات‌ و جهان‌ و ساختمان‌ عالم‌ طبيعت‌ و مقام‌ و موقعيت‌ انسان‌ در جهان‌ و مقصد هستي‌ انسان‌ و رابطه‌ي‌ انسان‌ با خدايان‌ بود. بدين‌ قرار فلسفه‌ در ابتدا بسيار كلي‌ و جامع‌ بود. فقط‌ بعدها و به‌ تدريج‌، فلسفه‌ به‌ رشته‌هاي‌ مخصوص‌ معرفت‌ كه‌ به‌ نام‌ علوم‌ شناخته‌ مي‌شوند منشعب‌ گشت‌.
حتي‌ اكنون‌ كلمه‌ي‌ «فلسفه‌» با خود چيزي‌ از معناي‌ اولي‌ و اصليش‌ را دارد: هنوز هم‌ فلسفه‌ مجموعه‌اي‌ از پاسخها به‌ كلي‌ترين‌ و مشكل‌ترين‌ پرسشهاي‌ انسان‌ است‌. آيا حيات‌ انساني‌ را غرضي‌ و مقصدي‌ است‌، يا حيات‌ انساني‌ امري‌ هيچ‌ و پوچ‌ درميان‌ چيزهاي‌ هيچ‌ و پوچ‌ است‌؟ آيا آدمي‌ در تعيين‌ سرنوشت‌ خود آزاد و مختار است‌، يا هر چه‌ هست‌ محكوم‌ جبر و ضرورت‌ است‌؟ آيا افعال‌ و اميال‌ آدميان‌ فقط‌ ناشي‌ از تغيّرات‌ فيزيكي‌ و شيميايي‌ و الكتريكي‌ مغز است‌؟ يا انسان‌ را جان‌ جاويد و مستقل‌ از اين‌ تغيرات‌ است‌؟
همچنين‌، حدود معرفت‌ انساني‌ چيست‌؟ آيا آنچه‌ ما به‌ حواس‌ درمي‌يابيم‌ تصوير واقعيت‌ است‌؟ يا اينكه‌ فقط‌ ظاهر و نمودي‌ از آن‌ است‌؟ درباره‌ي‌ چه‌ چيز يقين‌ داريم‌؟ آيا ما مي‌توانيم‌ وجود خدا را «اثبات‌ كنيم‌»؟ آيا حقيقت‌ و خير و جمال‌، «ارزشهاي‌ مطلق‌»اند، چنان‌ كه‌ بعضي‌ بر آن‌ رفته‌اند، يا ارزش‌ آنها نسبت‌ به‌ استعدادها و حوايج‌ ما نسبي‌ است‌؟
اينها و سؤالات‌ مشابه‌، مطالب‌ و مسائل‌ فلسفه‌ است‌. براتراندراس‌ (1) در كتاب‌ خود به‌ نام‌ «تاريخ‌ فلسفه‌ي‌ غرب‌» (2) اشاره‌ مي‌كند كه‌ چنين‌ مسائلي‌ تا اندازه‌اي‌ در قلمروي‌ بين‌ الهيات‌ (3) و علم‌ قرار دارد. آنها به‌ الهيات‌ نزديك‌ است‌، زيرا همان‌ مسائل‌ نظري‌ را كه‌ مربوط‌ و وابسته‌ به‌ دين‌ است‌ مورد بحث‌ قرار مي‌دهد. همچنين‌ با علم‌ نزديك‌ است‌، زيرا فلسفه‌ مي‌كوشد با روشهاي‌ علم‌، به‌ آن‌ مسائل‌ پاسخ‌ گويد: يعني‌ به‌ وسيله‌ي‌ تجزيه‌ و تحليل‌ صبورانه‌ و تفكر انتقادي‌ و با به‌ كار بردن‌ استدلال‌ دقيق‌. بخش اول



:: موضوعات مرتبط: مطالب فلسفی , ,
:: برچسب‌ها: لوین , فلسفه , الهیات , معرفت , انسان , کسوف , خسوف , منبع , اصول , نظریه , ستاره , ,
تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392
بازدید : 1064
نویسنده : آوا فتوحی


داریوش دهقان
انسان از زمان تولد به بعد هزاران هزارتجربه می کند وبراساس این تجربیات به نتایجی می رسد. دانستنی وجالبِ توجه است که تجربیات و نتیجه گیری های هیچ دوانسانی با یکدیگر کاملا یکسان نمی باشند. این تجربیات شخصی، همراه با توانایی های گوناگون درونی، وراثتی، علاقه و گرایش های فردی، سبب می شوند که از هرکسی، انسانی با مشخصات کاملا متفاوت با دیگران پرورده شود. 
به عبارت دیگرفرد دراثرمجموعه ی این عوامل، صاحب افکاروکرداریا شخصیتی میشود که شیوه ی سازگاری منحصر بفرد اورا با محیطش معین می کند. تفاوت های شخصی یا شخصیتی هر انسانی، درهمه جا خود را نشان می دهند وبرروابط کاری، بازرگانی، اداری، سیاسی، هنری، وشخصی........او اثرات عمیقی بجای می گذارند.

اثرات این تفاوت ها درروابط شخصی و زندگی روزمره بیشتر چشمگیرمی باشد. تجربه نشان می دهد که بیشترانسانها از دوستانشان انتظاردارند که با آنها همسان بوده وافکار، ارزشها و کردارهایی مشابه داشته باشند. این که می شنویم یا می خوانیم که مثلا کسی می گوید: انتظارنداشتم دوستم پرویز چنین لباسی بپوشد، چنین چیزی بنویسد، چنین حرفی بزند، چنان بی تفاوتی نشان دهد، چنین واکنشی داشته باشد، چنان رنگی را برگزیند،....... همه نشانه های این است که دوستِ پرویز ویژگی های شخصیتی خود رامعیارقرارداده وانتظار دارد که پرویزمثل او و براساس این معیارها فکر و عمل کند. تفاوتهای فردی و شخصیتی ثابت می کنند که امکان یافتن دوستانی که کاملا مشابه و یکسان با ما فکروعمل کنند، ممکن نمی باشد. حتی دوقلوهای همسان هم که ژنِ های مشترکی را به ارث برده اند و دریک رحم پرورش یافته اند درهمه چیزهمسان نیستند و تغییرات محیطی، رفتار ژن های آنها را تغییر می دهد. 
کسانی که درروابط شخصی این غیرممکن بودن را نمی بینند ویا جدی نمی گیرند و برشبیه خواهی وهمسان طلبی اصرارمی ورزند، چون به انتظارات خود نمی رسند، دیگران را به بی احترامی ویا بی وفایی متهم و سرزنش می کنند ورابطه خود را با آنها به سمت سستی وگسستگی می برند. حاصل چنین طرز تفکری عملا ناکامی وانزوا می باشد. طبیعتا چون دوستان و خویشاوندان هرکسی، در دایره ای نزدیک تربه او قرارگرفته اند و انتظارات از آنها بیشترست ، فراوانترهدفِ این سستی و گسستگی روابط واقع می شوند. تقریبا هرروز می خوانیم یا می شنویم که بسیاری ازپیوندهای دوستی و خانوادگی براثراین انتظارات بی پایه، به سردی، بی تفاوتی و جدایی انجامیده و دربعضی ازموارد بدبینی، تنفروافسردگیهای شدید ببار آورده است.
ساختن پرسش هایی مشابه پرسشهای زیر و پاسخ دادن به آنها، درمورد افرادی که با آنها رابطه داریم، ازمیزان پیشداوریمان درباره ی ایشان می کاهد و انتظارات مارا معتدل تر می سازد:
آیا او از آنگونه توانایی های جسمی که من تصورش می کنم برخوردارست؟
آیا درحد انتظارمن، از سلامت روح و روان بهره مند می باشد؟
آیا اوهمان اعتماد بنفسی را دارد که من دارم؟
آیا او محبت و دوستی را همانگونه که من آموخته ام یاد گرفته و برآن اساس عمل می کند؟ 
آیا خویشاوند و دوست در نظراو همان جایگاهی دارد که در ذهن منست؟
آیا من در برآورد توانایی اقتصادی و اجتماعی او دچار اشتباه نشده ام؟ 
آیا دانش و آگاهی او با من برابرست؟
آیا درهمان محیطی پرورش یافته که من رشد کرده ام؟
آیا او در شرایط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، شخصی لازم هست که انتظارات مرا بر آورد؟
آیا والدین و مربیان او با اوهمان رفتاری داشته اند که والدین و مربیانِ من بامن داشته اند؟
آیا او از دوستانی شبیه من برخوردار بوده است؟
آیا ارزشهای او شبیه ارزشهای من می باشد؟
دیدگاه او نسبت به زندگی چگونه است؟
هدف های زندگی او چه هستند؟
به چه چیزهایی افتخار می کند؟
آیا او نیز به همان اندازه وقت آزاد دارد که من دارم؟
ازآنجا که خویشان و دوستان برایمان گرامیند و اجتماعی بودن انسان و ضرورتهای زندگی جمعی داشتن روابط سالم وسازنده را الزامی می سازد، نمی توان از داشتن رابطه صرفنظر کرد. بنابراین باید راههایی برای بهتر کردن رابطه ها یافت. مطالعه و تجربه بیشتر در زمینه ی روابط شخصی شخص را متفاعد می کند و که ببیند وبپذیرد که اطرافیانش، با آنکه اورا دوست دارند، نمی توانند در تمام موارد با او فکر و رفتارهمسان داشته باشند. آنها که زود تربه این موضوع پی می برند، انتظاراتشان ازدیگران کمتر و روابطشان با آنها بهترو سلامت روانشان افزونترمی شود. چنین کسانی حتی شاد می شوند اگرببینند که بعضی ازمردم، تنها گه گاهی و دربعضی ازموارد با آنها همراه وهم نظرند.



:: موضوعات مرتبط: مقاله های تربیتی و اشعار دکتر داریوش دهفان , ,
:: برچسب‌ها: زندگی , نویسنده , اجتماع , محبت , رابطه , انسان , مرگ , تجربه ,
تاریخ : دو شنبه 13 خرداد 1392
بازدید : 895
نویسنده : آوا فتوحی



:: موضوعات مرتبط: مقاله ها ی آوا در روزنامه ها , ,
:: برچسب‌ها: زندگی , انسان , یادگیری , کار , ,

تعداد صفحات : 124
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 124 صفحه بعد


اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com